در سال 1991 "پل هگيس" سازنده فيلم ""Crash و همسر اولش ديانا از افتتاحيه فيلم  "سكوت بره ها" با ماشين نو گران قيمت پورشه  شان باز مي گشتند كه در كنار مغازه اي براي گرفتن يك فيلم ويديويي متوقف شدند  و آن جا بود كه دو سياهپوست آن ها را تهديد و ماشين و نوار ويديويي را دزديدند ، از آن جايي كه دسته كليدها ي منزلشان در ماشين بود، مجبور شدند كه قفل ساز بياورند و قفل ها را عوض كنند. هگيس در مصاحبه اي مي گويد كه مدت هاي مديدي به آن دو سياهپوست  و ذهنيت آن ها  فكر مي كرده است  و  آن تفکرات  موجب پي ريزي ايده اين فيلم مي شود.

 

هگيس كانادايي كه  در 22 سالگي ساكن لوس آن جلس شده بود مثل "كامرون" يكي از شخصيت هاي اين فيلم ،  يك كارگردان  تلويزيوني بود. او  اين را به خوبي دريافته بود كه  طبقات اجتماعي مختلفي در اين "شهر فرشتگان"(نام يكي از ترانه هاي متن فيلم)  وجود دارد كه مرزهاي عميقي بين آن هاست. او مي گويد ديده بودم كه حتي  سياهان متمول  لوس آنجلس  در حاشيه جنوبي ساكن مي شوند و بين آن ها و ساكنان شمالي  مرزي وجود دارد.

 

پل هگيس كه نويسنده فيلمنامه برنده  اسكار  "بچه ميليون دلاري" هم هست به خاطر  اين فيلم كانديد 6 جايزه اسكار شد كه نهايتا جايزه بهترين فيلم و بهترين فيلم نامه را نصيب خود كرد. در تاريخ اسكار اين اولين باري است كه يك نفر جايزه بهترين فيلمنامه را براي دو سال  پشت سر هم مي برد.

هگيس فيلمسازي را در سال 2000 آغاز كرد ،اگرچه پيش از آن  هم كارگردان موفق سريال هاي تلويزيوني از جمله " واكر_ رنجر تكزاس" بود. 

او به همراه "رابرت مورسكو " فيلمنامه "كراش" را نوشت در حالي كه فيلم نامه فيلم "پرچم هاي پدران ما" ساخته ايستوود و فيلمنامه هاي ديگر را در كارنامه خود دارد.

هگيز كانادايي در كالج ""Fanshawe  لندن سينما خواند و یکی از تهیه کنندگان  دو فيلم بچه ميليون دلاري و "crash" هم خودش بود كه هردو در گيشه هم موفق بودند.

 كراش  فيلمي است با ريتم خوب و جذاب كه علاوه بر نگاهش به مسئله نژادپرستي، طبقات اجتماعي و تنهايي و ايزوله بودن ، به مسائل خانوادگي و تربيتي هم بي توجه نيست.  در واقع فيلمي است با يك فيلمنامه خوب و پر از جزييات كه از  ويژگي هاي  فيلمنامه هاي خوب  و با ارزش است.

 

در يك دوره 36 ساعته زندگي مهاجران و شهروندان لوس آنجلسي دنبال مي شود كه بر اثر تصادف زندگي هايشان به هم  گره مي خورد. شخصيت هايي كه به خوبي فيلم ما را با آن ها و سرگذشتشان همراه مي كند. شخصيت هايي كه  در عين حالي كه قرباني شرايط هستند، گناهكار هم هستند. اين كه آينده و سرنوشت نامعلومي دارند و تصادف هاي ساده مي تواند زندگي شان را  كاملا عوض كند.

 

در آغاز فيلم با يك تيتراژ خوب متوجه مي شويم كه با يك فيلم جدي رو به رو هستيم و صدايي را مي شنويم كه  احساس خود را بيان مي كند :" ما آن قدر به تماس نياز داريم كه به همديگر مي كوبيم تا ببينيم چه احساسي به ما دست مي دهد. "  گوينده اين جملات ،  بافت طبقاتي و چند مليتي لوس انجلس را عامل اين ايزولگي  مي داند. اين كه مرزها  و شكاف هاي بين سياهان، سفيد ها ، هيسپنيك ها، چيني ها و ايراني ها  آن قدر عميق اند كه   هر كدام دنياي خود را دارند و از تماس با هم محرو م اند و همانطور كه فيلم اشاره مي كند از پشت شيشه هاي ماشين ها شان همديگر را مي بينند.  هر كدام از آن ها ديگري را تحقير مي كند و خود را اگر نه برتر كه حداقل بهتر مي داند. همه خود را شهروندان آمريكايي مي دانند  كه كسي نبايد آن ها را تحقير كند اما همديگر را تحقير مي كنند. در صحنه خريدن اسلحه توسط فرهاد مغازه دار ايراني برخورد تحقير كننده اسلحه فروش را مي بينيم و اشاره به حوادث تروريستي 11 سپتامبر را ، وقتي كه اسلحه فروش فرهاد را اسامه مي خواند و به طعنه به او مي گويد كه برو و نقشه جهاد ت را تكميل كن.

 

 

ديالوگ هاي فيلم بسيار دقيق و حساب شده اند، تقريبا همه جمله ها در پي بيان هدف و منظوري هستند  و به كمك درام مي آيند، مثل ديالوگ دختر و اسلحه فروش كه اسلحه فروش در پاسخ دختر مي گويد كه همه جور فشنگ دارند و تنها به اين بستگي دارد كه مي تواني چه قدر بنگ را تحمل كني. كه در لفافه مي گويد كه نهايتي براي خشونت و ويرانگري وجود ندارد.در صحنه ای تهیه کننده تلویزیون ایراد می گیرد که چرا گویش بازیگر تو هوشمندانه است ُ"لهجه اش زیادی خوبه" و او قرار است که نقش آدم خنگه را بازی کنه. کارگردان می گوید که مگر مردم نمی بینند که او سیاهه.. اما این برای تهیه کننده کافی نیست.

 

نكته بسيار قابل توجه در صحنه دزديدن ماشين دادستان ايالتي لوس آنجلس توسط دو جوان سياه اين است كه آن ها كاري را انجام مي دهند كه از آن ها توقع مي رود.  در واقع ترس  همسر دادستان باعث تحريك آن ها مي شود. آن هايي كه مثل جوان هاي ديگر لباس پوشيده اند و در قسمت بالاي شهر از رستوراني باز مي گردند كه با تبعيض با آن ها برخورد شده است.

عده اي از منتقدان به اين همه تصادفي بودن اتفاقات خرده گرفته اند اما اين اتفاقات منطقي و به جا در فيلم نمايش داده مي شوند  و باور پذيرند.

فيلم همزمان به قاچاق انسان، فساد دستگاه پليس و دادستاني و فاجعه مجاز بودن اسلحه ، مشكلات بيمه پزشكي  و .... اشاره مي كند . اگرچه اين قدر در فيلم هاي امريكايي به  فساد پليس و .. پرداخته شده است كه شايد چيز جديدي محسوب نشود،  اما نكته برجسته اي كه در اين مورد ، فيلم به آن اشاره مي كند اين است كه سياهان آمريكايي براي رسيدن به مقام هاي بالا دولتي چه قدر بايد زحمت كشيده باشند و چه قدر امنيت شغلي شان آسيب پذير تر از ديگران است و براي آن مجبورند  به هر  خلافي دست بزنند.

 

اگر چه فيلم به موضوع نژاد پرستي پرداخته اما در صدد تاييد و يا تكذيب هيچ نژادي نيست. مثلا ما در ديالوگ بين دو دزد جوان انتقادهايي را نسبت به سياهان مي شنويم، اين كه آن ها در اين جامعه رشد يافته اند و باورهايشان با بقيه فرق ندارد و يا در مورد موسيقي محبوب سياهان كه به عقيده يكي از دزدهاي جوان، هويتي قلابي است  كه براي مرزبندبي بيشتر زبان و انديشه سياهان و تحقير آن ها  به وجود آمده است.

 

كاراگاه سياهپوست در صحنه قابل تاملي كه با معشوقه آمريكاي لاتين اش  كه همكار او است  اين ايده را مطرح مي كند كه چه كسي اين تمدن هاي مختلف را جمع كرده و به آن ها اموخته تا ماشين هايشان را روي چمن پارك كنند. در واقع او به اين اشاره مي كند كه به هر حال ما همه اين جا هستيم و بايد تعامل داشته باشيم.همچنين در اين صحنه اشاره مي كند كه مسائل نژادي در شخصي ترين روابط اثر مي گذارد و...

 

در قسمت هاي مختلف فيلم و در برخوردها اين جملات را به كرات مي شنويم  كه " آيا شما نگليسي بلديد؟" ،"همين قدر انگليسي بلديد؟" و يا " آيا پدر شما  مي تواند انگليسي بخواند

؟"  و يا اين كه : " اگر انگليسي بلد نيستي با من حرف نزن."

در واقع دانستن زبان انگليسي در اين ديالوگ ها براي مرزبندي و گاها تحقير مهاجراني است كه به آمريكا آمده اند و خود را محق مي دانند.  شنيكوا جانسون  مسئول بيمه پزشكي و يا همسر  چيني قاچاقچي انسان  ، يا فرهاد ايراني  و.. اگر چه خود  اصالتا  آمريكايي نيستند، جز خود را با نگاه حقارت مي نگرند.

فيلم در نشان دادن طبقات اجتماعي اشاره هاي ظريف ديگري هم دارد مثلا در يك جمله ساده خدمتكار مكزيكي  اسباب بازي گران قيمت فرزند دادستان را به خانه مي آورد و مي گويد كه  نگذاشته تا جيمز آن را به مدرسه ببرد تا بچه ها سر آن با هم دعوا كنند. مدرسه اي كه بچه هايش مي توانند از طبقات و يا مليت هاي مختلف باشند و خدمتكار مكزيكي اين را مي داند و يا جايي كه در محله چيني ها تابلو " براد وي" را مي بينيم اما خيابان  تنگ و شلوغ و كثيفي در محله چيني هاست  و يا اتوبوسي كه آدم هاي داخل آن همه رنگين پوست و مهاجرند و مكزيكي با چهره دهاتي در ته اتوبوس تابلو است . اتوبوسي كه دزد جوان معترض اعتقاد دارد كه پنجره هايش  را بزرگ ساخته اند تا  نژادهاي ديگر و طبقات پاييني كه در آن تردد مي كنند بيش از پيش تحقير شوند.

در واقع اين جوان دچار كامپلكس هايي است  كه مولود شرايط  است و براي او پذيرشش سخت است.

به جز خانواده دادستان و كارگردان سياهپوست  كه از نظر اقتصادي درتنگنا  نيستند بقيه به شكلي به سختي روزگار مي گذارانند و سخت كار مي كنند ، قفل ساز و يا دختر ايراني كه پرستار شب كار است....  هيچ كدام  شاد و راضي و خوش خيال نيستند.  و اگرچه كريسمس است و چراغ ها روشن است  (مثل آخرين فيلم كوبريك) اما  شادي و سروري   نمي بينيم.

 

فيلم از نياز آدم ها به هم و مشتركاتشان هم صحبت مي كند. در آغوش كشيدن مارياي خدمتكار، نجات زن سياه توسط پليس نژاد پرست كه اتفاقا پيش از اين همان زن زا به شكل وقيحانه اي تحقير كرده ، و يا بوسيدن پدر بيمار پليس توسط او و يا همدردي همكار كار آگاه در مرگ برادرش و يا آزاد كردن آدم هاي قاچاق شده به آمريكا...همه نشان مي دهد كه اين آدم هاي بد واقعا بد نيستند و مثل همند. در صحنه كشته شدن جوان سياهپوست( باز هم يك سياهپوست قرباني مي شود) نشان سنت كريستوفر كه محافظ مسافران است نقطه مشترك پليس جوان و سياه جوان است . اين كه هردو مذهب و آرزوهاي مشتركي دارند و  و اين شباهت هاي مردم..با گفتن..مردم... مردم .منو متعجب مي كنند ، جلوه گر مي شود.

 

موسيقي خوب، كات هاي خوب و به موقع و به جا كه بعضا آدم را به اشتباه  مي اندازد مثل درها و قفل هاي مختلفي كه  در پلان ها جداگانه باز مي شوند و معني دارند و يا مثلا جايي كه در نيمه شب دوست دختر كارآگاه در را مي بندد و ما صداي بستن در را بلند مي شنويم  و ما همان لحظه  پليس را مي بينيم كه از خواب مي پرد تا به پدرش سركشي كند. و يا توقف ماشين در جلوي حصارهايي از جنس كاج كه اگرچه زيباست اما سدي است و حصاري است و آن كسي هم كه ايست مي دهد پاپانوئل است و نه  انساني مخوف  اما نتيجه يكي است . يا در صحنه اي كه  چيني مجروح در جلوي در اورژانس رها مي شود  و ما مجموعه مجسمه هايي را مي بينيم كه تولد معجزه وار مسيح را نشان مي دهد تا اشاره اي به معجزه زنده ماندن اين چيني مجروح داشته باشد و...

حركات دوربين فيلم هم زيباست كلوز آپ هاي خوب چهره ها، بازي ها عالي را بيش از پيش به رخ مي كشد. بازي هاي باور پذير و زير پوستي اين فيلم بي شك  فراموش نشدني هستند و  جدا از انتخاب خوب بازيگران، نشان از كارگرداني خوب دارند.

 

در صحنه پاياني فيلم ، وقتي جوان سياه ، انسان هاي قاچاق شده را آزاد مي كند به آن ها مي گويد..: "پياده شويد، اين هم آمريكا، اين جا پول است." و جوان تازه مهاجر چيني تبار مبهوت به صفحه تلويزيون نگاه مي كند . آدم هايي كه نمي دانند چه در انتظارشان است. البته به قول ابرت اين فيلم  يك پيشرفت است. آدم ها در پايان اين ماجرا شاد تر نشده اند اما بهتر شده اند.  حتي شانس و تصادف ، تعداد تراژدي ها را كمتر كرده است. مثل نجات لارا و در پي اش نجان فرهاد و خانواده اش و يا نجات كمرون و زندگي اش ...به جز جزييات  غير قابل اغماضي مثل لباس فرهاد، مغازه دار ايراني و حجاب همسرش و يا واكنش پدر لارا پس از تيراندازي  كه توقع نوعي درگيري با ايراني از او مي رود و .... اين فيلم خيلي دقيق و شسته رفته است   و شايد به اين سبب است كه منتقدان و مردم از آن استقبال كردند و بيشتر از 8 ستاره به آن دادند.

 

 در  قسمت اول عنوان بندي پايان فيلم ترانه "wicker park" را مي شنويم ...   پيام فيلمساز شايد مبني بر اين كه  فردايي است و نبايد اميد را از دست داد.  ..قسمتي از ترجمه آن ترانه چنين است:

 

مدت هاست كه غمگينم

و نميدانم که  چرا

اين ابرهاي سياه كوچك

همچنان  همراه  من هستند

بامن ! 

 .............

..............

پس شايد فردا

راهم را به سوي خانه بيابم

پس شايد فردا

راهم را به سوي خانه بيابم......